گنجور

 
خواجوی کرمانی

الا ای لعبت قدسی بیار آن راح ریحانی

که با روح القدس ما را سماعی هست روحانی

سبک رطل گران در ده سبک روحان مجلس را

که از ساغر نباشد عیب اگر آید گران جانی

مرا گوئی که دعوت کن پری رویان علوی را

مگر دیوی که آموزی سلیمان را پری خانی

سحر خیزان ازرق پوش خلوتخانه ی بالا

از آب چشمم آموزند هر شب سبحه گردانی

چو لعل آفتاب از کان بر آید مردم چشمم

کند قوت روان چون ساغر از یاقوت رمانی

قتیل عشقرا حاصل چه مستوری چه سرمستی

اسیر شوق را منزل چه معموری چه ویرانی

بگوشم می رسد هر دم ندای هاتف همت

که وقت آمد که از کونین روی دل بگردانی

بمهمانخانه ئی دل را ضیافت کن که در معنی

بشهپر طائران جان کنند آنجا مگس رانی

چو با مرغان کرّوبی ترا هم آشیان بینم

چرا سازی نشیمن در مقام نفس حیوانی

گر از گنجینه ی معنی بصیرت کرده ئی حاصل

ببین در کنج هر ویران هزاران گنج پنهانی

برون از ملک کونینست ملکتهای درویشی

ورای حکم یونانست حکمت های یونانی

بخون دل قناعت کن که دائم سرخ رو باشی

که از خون جگر سیراب شد لعل بدخشانی

تو آندم زندگی یابی که در پای سراندازان

کنی چون شمع گردنکش بدست خود سر افشانی

گهی بیرون توانی برد گوی دولت از میدان

که رخش تیز تاز جان ز نه میدان برون رانی

اگر خواهی که طاوس ملایک را بدام آری

می فشان دانه ی دل برگذار دیو نفسانی

چو مرغ باغ توحیدی چرا هر دم کنی پرواز

از آن گُلزار روحانی بدین گلزار جسمانی

بتنبیهات یزدانی نگردی ملتفت وانگه

زره بیرون بری محمل بتخییلات شیطانی

خرد روح مجسم خواندت وز روی ماهیت

جمالت را حجابی نیست الا نفس انسانی

چو می دانی که چون جان از هیولی داری استغنا

چرا محجوب می گردی بدین نفس هیولانی

حضور معنی بینی گر از صورت شوی غیاب

بقای سرمدی یابی گر از هستی شوی فانی

برو با درد دل در ساز و از درمان طمع بگسل

که درمانی بدرد خویش اگر در بند درمانی

چو سرمستان ز سر بگذر که سرّ عشق دریابی

که آن کز جان سخن گوید در آن حضرت بود جانی

قلم در حرف صورت کش که تا در مکتب معنی

همه اسرار غیبی را ز لوح دل فرو خوانی

مگر در خلوت باطن ز دل شمعی برافروزی

وگر نی چون توانی بود در شبهای ظلمانی

کمال معرفت وقتی کنی حاصل که بشناسی

اشارتهای شیطان از بشارتهای رحمانی

گهی چون ابر بتوانی که خیزی از سر عالم

که گرد عالم خاکی بآب دیده بنشانی

کسی لاف سلیمانی تواند زد که از همت

بود نزدیک او باد هوا ملک سلیمانی

چو با زلف پری رویان دلت پیوندها دارد

از آن خالی نگردد یک سر موی از پریشانی

چرا پیوسته با مردم کمان کین کنی بر زه

که نتوان برد چون ابروی خوبان دل بپیشانی

گر از مطموره ی ناسوت بیرون برده ئی هودج

سر از معموره ی لاهوت بفرازی بآسانی

چو بی توقیع درویشان نشاید سلطنت کردن

بدار الملک درویشی بر آور نام سلطانی

مقیم درگه دل باش و دامن بر جهان افشان

که دل را در جهان جان رسد لاف جهانبانی

تو در ره مانده ئی تنها و یاران رخت بربسته

گر از خود نگذری دانم که از تن ها فرومانی

مرو بی قائدی در ره که با این دیده ی اعمی

بسی خرسنگها بینی درین فرسنگ طولانی

اگر جان تو دارد انس با خاک در جانان

فرو شوی از دل غم کش غبار انسی و جانی

ترا گر همچو اسکندر هوای آب حیوانست

بتاریکی مرو زیرا که غرق آب حیوانی

چو از کنه خرد خواجو کسی واقف نمی گردد

ز دانائی بود هر کو نهد کردن بنادانی

غلام فقر شو تا همچو خاقانی دهد دستت

که در ملک سخندانی کنی دعوی خاقانی

بیا آزاد باش از خویش و چون سوسن زبان درکش

که از آزادگی نامش بر آمد سر و بستانی

دوا از صبر باید جست اگر همدرد ایوبی

بباید ساخت با حرمان اگر در قید کرمانی

ز فرط کبریا گردد جنابت قبله ی عالم

اگر گردی مقیم آستان کعبه ی ثانی

محیط شرع را مرکز سپهر حلم را اختر

زلال فضل را منبع اساس جود را بانی

حمید داد و دین محمود احمد خلق عیسی دم

که دارد اصطناع حیدری و زهد سلمانی

خدیو خطّه اسلام ابوالوقت آنک اوقاتش

بود مصروف بر تشیید رایات مسلمانی

شه سادات شرق و غرب کز احسان چو بوالقاسم

جهان عنصری را داده است القاب حسّانی

برند از خاک درگاهش مراتب صادر و وارد

خورند از خوان انعامش براتب قاصی و دانی

از آن کوه کمرکش را رسد لاف سرافرازی

که پیش حلم او بندد نطاق بنده فرمانی

نهد بر گوشه ی خوان کاسه های سبز گردونرا

چو باشد میزبان همتش را عزم مهمانی

ز ابر جودش ار فصلی بخواند در چمن بلبل

بپوشد بوستان از سبزه کسوتهای بارانی

زهی رای تو شمع جمع شب خیزان کرّوبی

ضمیرت کاشف اسرار الهامات ربّانی

گشوده طبع وقادت نظر بر آبی و خاکی

فکنده صدمه ی صیتت طنین در چرخ پنگانی

موشّح گشته از درس تو نسختهای ادریسی

منقّع بوده از لفظ تو رخصتهای نعمانی

ملایک در نماز آیند اگر برقع براندازی

کواکب در سجود افتند اگر لب را بجنبانی

ترا طیفور بسطامی توان گفتن که دادندت

شراب از جام سلطانی و نزل از باغ سبحانی

غبار درگهت اکسیر دین و دولتست آری

از آن خانان کنند از خاک کویت افسر خانی

قمر کو پیر روشن رای خلوتگاه گردونست

بود در خانقاهت سالکی شب خیز و نورانی

اگر منشور دین خوانم تو شاه خطّه ی دینی

ور از ایمان سخن گویم تو مرغ باغ ایمانی

ترا در باب دانائی بلقمان چون کنم نسبت

که باشد لقمه ئی از خوان فضلت علم لقمانی

چو کلک داستان سازت بدستان نغمه پردازد

نوا سازان بستانرا کند لال از خوش الحانی

اگر خود تیر گردونست بدخواهت یقین دانم

که گردد تیغ کوه از خون لعلش لعل پیکانی

بود مهر تو مقصود از سعادتهای برجیسی

شود کین تو مفهوم از نحوستهای کیوانی

چو کلکم بر زبان می آرد از بحر کفت رمزی

سفاین می شود پر رشته های درّ عمّانی

جهان کز تحت فرمان تو نتوان برون رفتن

ز سعد و نحس اجرامش رهائی ده که بتوانی

بگاه مدحتت گر دعوی معجز کنم شاید

که از موسی کسی بهتر نداند لفظ عمرانی

اگر طبعم ید بیضا نماید در سخن گوئی

عجب نبود که می بینم ز نوک خامه ثعبانی

بمجلس گر بجز مدح تو حرفی بر زبان رانم

چو شمع مجلسم شاید که سر تا پا بسوزانی

بدانش می کشم گوی زمین را در خم چوگان

ولی سرگشته می گردم ز دست چرخ چوگانی

چو صبحم گرچه هر روز از فلک یکقرص مرسومست

مکن عیبم که آتش در جگر دارم ز بی نانی

ولیکن با وجود فاقه بر خوانم بود هر شب

بفرّ دولتت قرص از قمر و ز برّه بریانی

بفصل نوبهاران تا بر اطراف گلستانها

شود خندان گل سوری و گریان ابر نیسانی

ترا اقبال سرمد باد کز فیض کفت یابند

درختان چمن هر مهرگان برگ زمستانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode