گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو رخ نمود بر ایوان این حدیقه ی مینا

ز زیر پرده ی کحلی عروس کلّه خضرا

چنان نمود که خاتون حجله خانه ی مشرق

به زیر مقنعه بنهفت طرّه ی شب یلدا

جهان مفرّح یاقوت کرد از آنک به حکمت

برون برد ز دماغ زمانه علّت سودا

قضا به شعبده بازی بر این بساط معلّق

نمود مهره مهر از درون حقه مینا

درفش شمعی خورشید پیکر شه مشرق

ز قلبگاه افق برکشیده سر به ثریا

پدید شد دگر از زیر چتر آینه منظر

کلاه گوشه سلطان چرخ آینه سیما

نهاده مه ز افق روی در منازل شرقی

چو زورقی که به ساحل فتد ز لجه ی دریا

تو گوئی از پی نزهتگه بتان سمن رخ

ز سبزه زار فلک بر دمیده لاله حمرا

درآمد از درم آن ماه آفتاب شمایل

مهی که مشتری مهر اوست زهره زهرا

زرنگ و بوی خط سبز و زلف غالیه رنگش

نسیم غالیه سا و زمانه غالیه آسا

هزار یوسف مصری اسیر چاه زنخدان

هزار عیسی مریم رهین لعل شکرخا

نهاده بر مه تابان ز مشک سوده سلاسل

کشیده بر گل سوری رقم ز عنبر سارا

چه گفت گفت که عیدست و روز جشن همایون

ز بهر تهنیت خسرو این قصیده بیارا

که ای سپهر جنابی که شاه قبّه مینا

کمر ز منطقه بندد به خدمت تو چو جوزا

ز خاک بارگهت رفته آب چشمه کوثر

ز طاق پیشگهت بسته کار گنبد اعلی

بروز بزم گدایت هزار قیصر و خاقان

بگاه رزم اسیرت هزار بهمن و دارا

همای رایتت افکنده سایه بر سر گردون

خقاب چارپرت کرده قصد عالم بالا

شدست ورد ثنای تو حرز ساکن و سایر

چنانک حرز دعای تو ورد جاهل و دانا

توئی مبارز دنیا و دین و رایت رایت

نهال گلشن دین و چراغ دیده دنیا

ز بیم آتش خشم تو کوه خاک نشین را

به خون لعل فرو شد قبای زرکش خارا

تو سر به چرخ بر افراز تا ز پای درآید

حسود بی سر و بی پا که باد بی سر و بی پا

چو خضر تیغ ترا آرزوی آب حیاتست

از آن حرام شد آب حیات بر تن اعدا

بروز معرکه خنجر کشان قلب سپاهت

به حمله گرد ز تن ها بر آورند به تنها

چو کوه کوب فلک جنبشت به پویه درآید

به نعل گرد برآرد ز زیر صخره ی صمّا

قبای قدر ترا آستر تمام نیاید

ز هفت اطلس گلریز آسمانی والا

کنند عقده گشایان بارگاه ضمیرت

ز روزنامه ی امروز حل مشکل فردا

به فهم و علم سلیمانی آن نئی که ندانی

ادای لحن چکاوک ربانک پرده ی عنقا

درون گلشن طبعم نگر که گلبن مدحت

نوازنند ز شاخش هزار بلبل گویا

به مدحت تو برد خازن صدیقه ی رضوان

عقود گوهر نظممِ ز بهر زیور حورا

عروس کلّه طبعم ز حجله چون بدرآید

هزار دل برباید به چین جعد سمن سا

توئی محمد و دانی که سامری به جهالت

برد فسانه ی گوساله پیش معجز موسی

اگرچه دم ز مسیحا زند به روح فزائی

کجا به منطق عیسی رسد ترنم ترسا

از آن به نزد تو اشعار بنده آب ندارد

که شعر او همه سحرست و خاطرت ید بیضا

بدان امید که در پای مرکب تو فشانند

دهم دو حقه لولو بدین دو هندوی لالا

رهی گرش تو ترّحم کنی غریب نباشد

اگرچه دست غریبان کجا رسد به تمنا

همیشه تا متوالی بود لیالی و ایام

همیشه تا متناسب بود جوارح و اعضا

مقیم روز و شبت عید باد و عید همایون

مدام سال و مهت عیش باد و عیش مهنّا