گنجور

 
خواجوی کرمانی

لعل شیرینت دهانرا لذت شّکر دهد

زلف پرچینت روانرا نکهت عنبر دهد

جان شیرین چون حلاوت از تو یابد دور نیست

گر لب لعلت دهانرا لذّت شکر دهد

سرو سیمین تو دل را مایل طوبی کند

لعل نوشین تو جان را شربت کوثر دهد

وصلت آن لذت دهد صاحبدلانرا بی رقیب

کز نزاهت مؤمنانرا غیبت کافر دهد

آتش مهر رخت در سینه های سوزناک

دوستان مهربان را حرقت مجمر دهد

عالم جان را دهد وصل روان افزای تو

آنچ از رتبت جهانرا حضرت داور دهد

خسرو اعظم جمال الدین کسری مرتبت

آنک کمتر مدح خوانرا حشمت نوذر دهد

شیخ ابواسحق یحیی دل که هنگام عطا

مفلس بی آب و نان را مکنت جعفر دهد

فیض ابر دست و تاب آفتاب جود او

آب و خاک بحر و کانرا قیمت گوهر دهد

آن سکندر فر که دائم از کمال تربیت

بنده ی بی خان و مانرا قدرت قیصر دهد

لطف او خاک گرانرا غیرت زمزم کند

عنف او آب روان را سورت آذر دهد

گرد نعل موکبش گر باد بر گردون برد

قلعه گیر آسمانرا زینت افسر دهد

ای سلیمان قدر حیدر دل که کمتر چاکرت

در وغا نوک سنانرا هیبت اژدر دهد

حکم تو باد سبک رو را زند در دیده خاک

عزم تو کوه گرانرا سرعت صرصر دهد

بر شکوهت شاید ار تیر فلک با صد گواه

خطّه امن و امان را نسخت محضر دهد

از جهان جائی که قدر صدر مرفوع تو یافت

گردش چرخ آن مکانرا زینت اختر دهد

صبحدم بادی که بر خاک گلستان بگذرد

نفحه ی خلق تو آن را نکهت عنبر دهد

تا که سلطان از پی قتل عدو هنگام کار

حفظ فرمان روانرا عدّت لشکر دهد

جاودان در حفظ عقل پیرمان تا روزگار

هر دمت بخت جوان را دولت دیگر دهد