گنجور

 
خواجوی کرمانی

کشتگان راه حق لاف از مسیحا می زنند

کوس وحدت بر فراز چرخ اعلی می زنند

هر زمان بنگر که بت رویان شادروان صنع

تاب در چین سر زلف سمن سا می زنند

خسروان عالم ابداع در ملک وجود

هر دم از کتم عدم تختی بصحرا می زنند

منشیان قدرت بیچون ز جرم آفتاب

بر مثال بی مثالی آل تمغا می زنند

نغمه سازان هزار آوای باغ کبریا

همچو بلبل در ترنّم راه عنقا می زنند

بسکه سرمستان راهش نعره ی اُنظر اِلیک

همچو موسی بر فراز طور سینا می زنند

بر درش گردنکشان روی اطعنا می نهند

پیش حکمش سروران بانگ سمعنا می زنند

مطربان بزم لاهوتی بهنگام صبوح

ساز الا بر ادای نغمه ی لا می زنند

مه رخان حلقه ی تهلیل بهر صید دل

چین لا در حلقه ی گیسوی الا می زنند

خستگان تیغ مهر سرمدی مانند شمع

در دل شب دم ز صبح سیم سیما می زنند

هر کجا بینند کان از جای می باشد برون

مالکان ملک وحدت خیمه آنجا می زنند

لشکر آرایان میدان دار دین احمدی

خیمه بر لشکر گه انا فتحنا می زنند

رخت او آدنی بدیوان آنی می آورند

گوی ما اوحی بچوگان فاوحی می زنند

مهریس بر سر منشور ختم انبیا

از پی انفاذ حکم آل طه می زنند

قیصران هفت قصر لاژوردی روز و شب

نوبت دین نبی در دیر مینا می زنند

از ضیافت خانه ی شرعش قدم بیرون منه

چون ندای دعوتش شرقاً و غربا می زنند

ساکنان روضه از رشح جنابش دمبدم

آب گل بر آتش رخسار حورا می زنند

زرگران انجم از احسان حیدر دور نیست

کر ززرّ جعفری اکلیل جوزا می زنند

چرخ را از حسرت مسمار نعل دُلدلش

میخهای آتشین در چشم بینا می زنند

شمع را چون زندگی از سرفشانی حاصلست

گر به تیغت می زنند ای دل بهل تا می زنند

زایران کعبه ی جان بین که با احرام دل

در ره تحقیق لبیک تولا می زنند

خازنان گنج عشق از بیم طرّاران عقل

قفل کتمان بر سر صندوق افشا می زنند

دل برین منزل منه زیرا که قطّاع الطریق

راه وامق بر در خرگاه عذرا می زنند

سرمکش بر قلب دانش زانک صعلوکان دور

در صف حکمت سنان بر پورسینا می زنند

مهر این پیران روئین تن چرا ورزی از آن

کاتش کین در نهاد پیر و برنا می زنند

افسر جمشید بر فرق فریدون می نهند

تخت ذوالقرنین بر ایوان دارا می زنند

دُر فروشان جواهر خانه ی امید را

مهر حرمان بر در درج تمنّا می زنند

تا درین بستان طمع در دسته ی گل بسته ایم

عندلیبان هر نفس گلبانگ بر ما می زنند

عیب نتوان کرد اگر مجنون خرمن سوز را

آتش سودای لیلی در سویدا می زنند

مصریان جان عزیز از عشق یوسف می دهند

وز جهالت خنده بر اشک زلیخا می زنند

باده می نوشند و منع باده نوشان می کنند

جان بلب می آورند و دم ز عیسی می زنند

فیلسوفان چراغ افروز قصر قیصری

از چه معنی سنگ بر قندیل ترسا می زنند

تا مگر لؤلؤ لالای مراد آید بدست

چشمهای رود بارم راه دریا می زنند

شبروان ناله ی گردون نوردم هر نفس

رخت در ارکان هفت ایوان خضرا می زنند

طائران آه عالم سوز من پروانه وار

خویش را هر لحظه بر شمع ثریا می زنند

کوه را از خون چشمم خرقه دوزان سحاب

پاره های لاله گون بر دلق خارا می زنند

خاک پای آن کسانم کز سر دیوانگی

پشت دستی بر جهان بی سر و پا می زنند

ضرب را خواجو نوازش دان بحکم آنک چنگ

آنزمان بر ساز می آید که او را می زنند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode