گنجور

 
خواجوی کرمانی

گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد

شود سیاهی چشمم روان بجای مداد

کجا قرار توانم گرفت در عربت

که گشته ام بهوای تو در وطن معتاد

هر آنکسی که کند عزم کعبه ی مقصود

گر از طریق ارادت رود رسد بمراد

در آن زمان که وجودم شود عظام و میم

ز خاک من شنوی بوی بوستان و داد

مریز خون من خسته دل بتیغ جفا

مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد

بهر چه امر کنی آمری و من مأمور

بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد

کسی که سر کشد از طاعتت مسلمان نیست

که بغض و حب تو عین ضلالتست و رشاد

بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم

بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد

مخوان براه ز شادای فقیه و وعظ مگوی

مرا که پیر خرابات می کند ارشاد

من و شراب و کباب و نوای نغمه ی چنگ

تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد

چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو

ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد