گنجور

 
خواجوی کرمانی

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

هزار ناله ی شبگیر برکشید چو من

مگر چو باد صبا مژده ی بهار آورد

بباد داد دل خسته در هوای سمن

در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق

رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود

معینست که نبود برون ز پیراهن

ز روی خوب تو دوری نمی توانم جست

اگر چنانک شوم فتنه هر بوجه حسن

ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم

روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

کند بگرد درت مرغ جان من پرواز

چنانک بلبل سرمست در هوای چمن

ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم

زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

چو نور روی تو پرتو بر آسمان فکند

چراغ خلوت روحانیون شود روشن

میان جان من و چین جعد مشکینت

تعلّقیست حقیقی بحکم حب وطن

حدیث زلف تو می گفت تیره شب خواجو

برآمد از نفس او نسیم مشک ختن