گنجور

 
خواجوی کرمانی

بوقت صبح می روشن آفتاب منست

بتیره شب در میخانه جای خواب منست

اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح

دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست

وگر کباب نیابم تفاوتی نکند

بحکم آنک دل خونچکان کباب منست

براه بادیه ای ساربان چه جوئی آب

که منزلت همه در دیده ی پر آب منست

مرا مگوی که برگرد و ترک ترکان گیر

که گرچه راه خطا می‌روم صواب منست

چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم

چرا که هستی من در میان حجاب منست

بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش

که در فراق رخت زندگی عذاب منست

تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی

که روز و شب وطنت در دل خراب منست

خروش و ناله ی خواجو و بانگ بلبل مست

نوای باربد و نغمه ی رباب منت