گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینم
به اعتدال تو سروی روان نمیبینم
ستارهای که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو بر آسمان نمیبینم
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم
به راستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو بر آستان نمیبینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم
به قاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمیبینم
شبم به طلعت او روز میشود ورنی
در آفتاب فروغی چنان نمیبینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف من است
که هیچ هستی از او در میان نمیبینم
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمیبینم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
غمِ زمانه که هیچش کَران نمیبینم
دَواش جز مِیِ چون ارغوان نمیبینم
به تَرک خدمتِ پیرِ مُغان نخواهم گفت
چرا که مصلحتِ خود در آن نمیبینم
ز آفتابِ قَدَح ارتفاعِ عیش بگیر
[...]
اثر ز غنچه درین گلستان نمیبینم
فغان که اهل دلی در میان نمیبینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمیبینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
[...]
غم زمانه که هیچش گران نمیبینم
دواش غیر امام زمان نمیبینم
عجب بود که در ایام ما ظهور کند
چرا که طالع خویش آن چنان نمیبینم
ز دامن غم او دست بر نمیدارم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.