گنجور

 
خواجوی کرمانی

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم

به اعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

ستاره‌ای که ز برج شرف شود طالع

چو مهر روی تو بر آسمان نمی‌بینم

ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت

که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم

به راستان که غباری چو شخص خاکی خویش

ز رهگذار تو بر آستان نمی‌بینم

ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی

ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم

به قاصدی سوی جانان روان کنم جان را

که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم

شبم به طلعت او روز می‌شود ورنی

در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم

مگر میان ضعیفش تن نحیف من است

که هیچ هستی از او در میان نمی‌بینم

ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو

کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم

 
 
 
حافظ

غمِ زمانه که هیچش کَران نمی‌بینم

دَواش جز مِیِ چون ارغوان نمی‌بینم

به تَرک خدمتِ پیرِ مُغان نخواهم گفت

چرا که مصلحتِ خود در آن نمی‌بینم

ز آفتابِ قَدَح ارتفاعِ عیش بگیر

[...]

صائب تبریزی

اثر ز غنچه درین گلستان نمی‌بینم

فغان که اهل دلی در میان نمی‌بینم

چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک

که شیر را به شکر مهربان نمی‌بینم

چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک

[...]

فیض کاشانی

غم زمانه که هیچش گران نمی‌‏بینم

دواش غیر امام زمان نمی‏‌بینم‏

عجب بود که در ایام ما ظهور کند

چرا که طالع خویش آن چنان نمی‌‏بینم

ز دامن غم او دست بر نمی‏‌دارم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه