گنجور

 
خواجوی کرمانی

معلوم نگردد سخن عشق بتقریر

کایات مودت نبود قابل تفسیر

مرغان چمن را بسحر همنفسی نیست

در فصل بهاران بجز از ناله شبگیر

زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان

زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر

کوته نکنم دست دل از زلف جوانان

گر زانک بزنجیر مقید کندم پیر

احوال پریشانی من موی بموبین

کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر

چون شرح دهم غصّه ی دوری که نگنجد

اسرار غم هجر تو در طی طوامیر

از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر

هر دم که کنم نسخه ی سودای تو تحریر

در سنگ اثر می کند آه دل مظلوم

لیکن نکند در دل سنگین تو تأثیر

از پرده ی تدبیر برون آی چو خواجو

تا خود چه برآید ز پس پرده ی تقدیر