گنجور

 
خواجوی کرمانی

ساقیان چون دم از شراب زنند

مطربان چنگ در رباب زنند

گلعذاران بآب دیده ی جام

بس که بر جامها گلاب زنند

مهرورزان بآه آتش بار

دود در دیده ی سحاب زنند

صبح خیزان بنغمه ی سحری

هر نفس راه شیخ و شاب زنند

پسته خندان بفندق مشکین

در شکنج نغوله تاب زنند

چون بگردش درآورند هلال

تاب در جان آفتاب زنند

هر دمم خونیان لشکر عشق

خیمه بر این دل خراب زنند

هر شبم شبروان خیل خیال

حمله آرند و راه خواب زنند

خیز خواجو بین که سرمستان

در میخانه از چه باب زنند