گنجور

 
خاقانی

به تعریض گفتی که خاقانیا

چه خوش داشت نظم روان عنصری

بلی شاعری بود صاحب‌قران

ز ممدوح صاحب‌قران عنصری

ز معشوق نیکو و ممدوح نیک

غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصری

جز ار طرز مدح و طراز غزل

نکردی ز طبع امتحان عنصری

شناسند افاضل که چون من نبود

به مدح و غزل درفشان عنصری

که این سحر کاری که من می‌کنم

نکردی به سحر بیان عنصری

ز ده شیوه کان حیلت شاعری است

به یک شیوه شد داستان عنصری

مرا شیوهٔ خاص و تازه است و داشت

همان شیوهٔ باستان عنصری

نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد

که حرفی ندانست از آن عنصری

به دور کرم بخششی نیک دید

ز محمود کشور ستان عنصری

به ده بیت صد بدره و برده یافت

ز یک فتح هندوستان عنصری

شنیدم که از نقره زد دیگدان

ز زر ساخت آلات خوان عنصری

اگر زنده ماندی در این دور بخل

خسک ساختی دیگدان عنصری

نخوردی ز خوان‌های این مردمان

پری‌وار جز استخوان عنصری

به بوی دو نان پیش دونان شدی

زدی بوسه چون پر نان عنصری

ز تیر فلک تیغ چستی نداشت

چو من در نیام دهان عنصری

ز نی دور باش دو شاخی نداشت

چو من در سه شاخ بنان عنصری

نبوده است چون من گه نظم و نثر

بزرگ آیت و خرده دان عنصری

به نظم چو پروین و نثر چو نعش

نبود آفتاب جهان عنصری

ادیب و دبیر و مفسر نبود

نه سحبان یعرب زبان عنصری

چنانک این عروس از درم خرم است

به زر بود خرم روان عنصری

دهم مال و پس شاد باشم کنون

ستد زر و شد شادمان عنصری

به دانش بر از عرش گر رفته بود

به دولت بر از آسمان عنصری

به دانش توان عنصری شد ولیک

به دولت شدن چون توان عنصری