گنجور

 
خاقانی

صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک

خضری که آب علم ز بحر یقین خوری

هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب

بر اسمانی و غم اهل زمین خوری

بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی

در بحر غوطه از پی در ثمین خوری

از دست دیو حادثه در تو گریخت دین

یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری

هستی شکسته‌دل ز شیاطین ولی چه باک

چون مومیائی از کف روح الامین خوری

آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست

گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری

در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم

شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری

خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ

آری به دست دیو دریغ نگین خوری

در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل

تو آفتابی انده صبح پسین خوری

نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من

شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری

هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین

چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری

مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من

مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری

دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی

قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری

چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد

شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری

بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی

با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری

از ششتر سخا چو طراز شرف دهی

از عسکر سخن شکر آفرین خوری

دانی حدیث آن زن حلواگر گدای

گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری