گنجور

 
خاقانی

زرهٔ زلف بر قبا شکنی

آه در جان آشنا شکنی

ببری آب سنگ ما کز دل

سنگ سازی، سبوی ما شکنی

دست و ساعد گرفته دو نان را

بگذری بازوی وفا شکنی

از سر عجب هر زمان با خود

عهد بندی که عهد ما شکنی

ننوازی دلی، چرا سوزی

نخری گوهری، چرا شکنی

در کمین شکست دلهایی

دل فدای تو باد تا شکنی

دل من نیست کن که مصلحت است

چو نبینی دلی، کجا شکنی

عاشق محتشم بسی داری

پل همه بر من گدا شکنی

به سزا گوهری است خاقانی

چندش از سنگ ناسزا شکنی