گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر زمان خاطر مرا شکنی

عهد بندی و باز واشکنی

مشکن آن زلف پرشکن که دلم

بشکند چون تو زلف را شکنی

مهر مهرت نهاده ام بر دل

حیف باشد که از جفا شکنی

ما به عهدت درست جانبازیم

گرچه تو قول و عهد ما شکنی

چون مراد تو دل شکستن ماست

دل به تو داده ایم تا شکنی

سر ما آستانهٔ در تو

گر به صد پاره بارها شکنی

نعمت الله شکستهٔ عشق است

بیگناهی دلش چرا شکنی