گنجور

 
خاقانی

تو چه دانی که از وفا چه نمودم به جای تو

علم الله که جان من چه کشید از جفای تو

گذری کن به کوی من، نظری کن به سوی من

بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو

ز غمت گرچه خسته‌ام، کمر مهر بسته‌ام

دل از آن بر گسسته‌ام که گذارم وفای تو

دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد

چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضای تو

چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت

نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو

نیت آن همی کنم که تو را جان فدی کنم

به جهان این ندی کنم که سرم با دو پای تو

همه رنجی به سر برم چو به کوی تو بگذرم

همه خشمی فرو خورم چو ببینم رضای تو

تن من گر زیان کند لب تو کار جان کند

دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode