گنجور

 
خاقانی

در سایهٔ غم شکست روزم

خورشید سیاه شد ز سوزم

از دود جگر سلاح کردم

تا کین دل از فلک بتوزم

تنها همه شب من و چراغی

مونس شده تا بگاه روزم

گاهی بکشم به آه سردش

گاه از تف سینه برفروزم

یک اهل نماند پس چرا چشم

زین پرده در آن فرو ندوزم

خاقانی دل شکسته‌ام، باش

تا عمر چه بردهد هنوزم