گنجور

 
خاقانی

در سینه نفس چنان شکستم

کز نالهٔ دل جهان شکستم

دل آتش غصه در میان داشت

آب از مژه در میان شکستم

بردم به سرشک خون شبیخون

تا لشکر شبروان شکستم

از ناله در آن گران رکابی

الحق سپه گران شکستم

از بس که زدم در سحرگاه

آخر در آسمان شکستم

بر مرده دلان به صور آهی

این دخمهٔ باستان شکستم

چو ناوکیان به ناوک صبح

در روی فلک کمان شکستم

با صف حواریان صفه

برخوان مسیح نان شکستم

هر خار که گلبن طمع داشت

در چشم نمک فشان شکستم

دیدم که زبان سگ گزنده است

دندان جفاش از آن شکستم

ترسم که برآرد آشکارا

آن دندان کز نهان شکستم

آب رخم آتش جگر برد

من پل همه بر زبان شکستم

من بودم و یک کلید گفتار

هم در غلق دهان شکستم

چون طبع طفیل آرزو بود

حالیش به امتحان شکستم

هر روز هزار تازیانه

بر طبع طفیل‌سان شکستم

روئین دژ آز را گشادم

و آوازهٔ هفت‌خوان شکستم

خاقانی دل‌شکسته‌ام لیک

دل بهر خلاص جان شکستم