گنجور

 
خاقانی

طبع کافی که عسکر هنر است

چون نی عسکری همه شکر است

قطرهٔ کوثر و قمطرهٔ قند

از شکرهای لفظ او اثر است

نه کلکش به نیشکر ماند

کز پی تب بریدن بشر است

گل شکر را ز رشک نیشکرش

زهر در حلق و خار در جگر است

نی مصریش قند می‌زاید

تا سمرقند قند او سمر است

در شکرریز نوعروس سخن

نی مصریش خاطب هنر است

بل عروس فلک ببرد دست

کان نی مصر یوسف دگر است

گر شکر زاد کلک او چه عجب

پس شکر خواهد این عجب خبر است

زعفران گرچه بیخ در آب است

آرزومند ژالهٔ سحر است

زین اشارت که کرد خاقانی

سر فراز است بلکه تاجور است

پشت خم راست دل به خدمت او

همچو نون و القلم همه کمر است

بختم از سرنگونی قلمش

چون سخن‌های او بلند سر است

سیم و شکر فرستم و خجلم

که چرا دسترس همین قدر است

شکر و سیم پیش همت او

از من و شعر، شرمسار تر است

خود دل و طبع او ز سیم و شکر

کان طمغاج و باغ شوشتر است

شعر گفتم به عذر سیم و شکر

مختصر عذر خواه مختصر است

سیم سنگ است پیش دیده از آنک

هر تراشش ز کلک او گهر است

اتصال نجوم خاطر او

فیض طبع مرا نویدگر است

زین سپس ابروار پاشم جان

کاین قدر فتح باب ماحضر است

تا ابد نام او بر افسر عقل

مهر بر سیم و نقش بر حجر است