گنجور

 
خاقانی

مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده

خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده

بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر

معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده

آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان

در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده

هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری

از خشت زر خاوری میناش دینار آمده

شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا

بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده

خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین

در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده

روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری

بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده

هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه

از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده

آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر

هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده

گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو

گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده

گر می‌دهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به

بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده

کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور

با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده

ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب

وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده

گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو

پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده

چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه

دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده

تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک

با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده

خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر

فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده

گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او

خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده

از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان

از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده

عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده

سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده

رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی

دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده

شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین

پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده

سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش

هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده

مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن

خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده

باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش

وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده

با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان

کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده

تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته

عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده

او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک

آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده

بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری

تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده

اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس

پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده

ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان

چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده

ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین

بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده

پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان

در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده

ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک

وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده

نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین

پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده

بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر

در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده

تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را

سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده

لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را

تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده

از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من

دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده

من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو

با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده

امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن

صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده