گنجور

 
خاقانی

کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار

باد وزان بر رزان گشت به دل کینه‌دار

سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت

کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار

چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید

راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار

حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید

غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار

دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب

لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار

تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی

کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار

حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام

شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار

گرنه خرف شد خریف از چه تلف می‌کند

بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار

خون رزان ریختن وز پی کین خواستن

تاختن آورد ابر از سر دریا کنار

بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان

بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار

غژم عقیق یمن کرد برون از دهن

گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار

خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین

آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار

ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام

خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار

سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری

بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار

نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن

خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار

گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس

گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار

بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست

در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار

مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر

مهر فلک را مدام نور از او مستعار

ای به گه انتقام همچو حسودت مدام

خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار

جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست

آینهٔ آسمان نور فزای از بخار

همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند

شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار

نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون

جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار

هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو

تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار

گرچه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد

ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار

از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای

زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار

مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود

مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار

هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم

هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار

عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد

با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار

هیبت و رای تو را هست رهی و رهین

خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار

از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید

ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار

هست حسود تو را از اثر عدل تو

رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار

کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم

کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار

خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب

از سبب کین او تیر تو جوشن گذار

آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش

کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار

ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد

بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار

چون شود از نعت تو این لب من در فشان

چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار

نور ضمیر مرا بنده شود افتاب

تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار

بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک

نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار

دادن تشریف تو از پی تعریف شاه

بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار

مادح اگر مثل من هست به عالم دگر

مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار

بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود

از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار

تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر

تا که به گرد مدر هست فلک را مدار

باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا

باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار

تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت

مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار

از دل و دست تو باد کار فلک را نظام

وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار