گنجور

 
کسایی

عَصیب و گُرده برون کن، وزو زَوَنج نورد

جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن

بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی

نمک بسای و گذر بر تَبََنْگوی نان کن

به گربه ده و به عَکّه سُپُرز و خیم همه

وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن

وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ

غَدود و زهره و سرگین و خون بوگان کن

زه ای کسایی، احسنت، گوی و چونین گوی

به سفلگان بر، فَریِه کن و فراوان کن

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
صائب

کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن

تمام روی زمین را رهین احسان کن

ز باده چهره گلرنگ را فروزان کن

ز قطره های عرق بزم را چراغان کن

به شکر این که جبین گشاده ای داری

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

به کوی دوست چو مجنون سری به سامان کن

ز انس آدمیانت به غیر وحشت نیست

چو وحشیان تو قراری ز نوع انسان کن

طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور

[...]

صفای اصفهانی

حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن

ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن

چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن

بیار روی به تن پشت بر دل و جان کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه