گنجور

 
افسر کرمانی

ای، دل ما غرق خون از نوک تیرت

غرق خون مپسند، صید دستگیرت

ای کمان ابرو، بنازم شست و دستت

صید بتوان کرد، هر جا رفت تیرت

در صفت نخجیر، از پیکان مژگان

همچو آهو، عاجز آید شرزه شیرت

در صفت ما عاشقان، جز دل نجوید

تیر مژگان، در کمان دلپذیرت

تیغ بر ما آختی، صد حیف کامد،

طعمه شیر، جان های حقیرت

در شب غم جان سپارم، زود زودت

روز عیش، ای آنکه بینم دیر دیرت

افسرا، در ورطه غم در نمانی

الفت دلدار اگر شد دستگیرت

ای که خون عاشقان چون می به جامت

از چه آمد خون حلال و می حرامت؟

ای خرامان سرو باغ دلربایی

با قیامت، بوده آشوب قیامت

از مسیحا مردگان را مژده جان،

باد شبگیری که می آرد پیامت

روز عیش همدمت را شام نبود

آفتابی در جبین، ای مه غلامت

با نقاب زلف، رخ پوشی و باشد،

شام یلدا، روزگار خاص و عامت

همچو نخجیر کمند خوبرویان

افسرا، بر دست و پا سخت است دامت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode