گنجور

 
افسر کرمانی

بهار آمد و در باغ، لاله شد چو پیاله

خوش است در کف ساقی، پیاله غیرت لاله

تو نیز می به قدح ریز و خوی به لاله عارض

کنون که ابر به رخسار لاله، ریخته ژاله

فروخت گل، رخ و افروخت، سرو قامت موزون

هزار زمزمه سنج آمد و تذرو به ناله

تو نیز سرو برافراز و باغ چهره برافروز

که صد هزار تذروت شوند عاشق و واله

کنم ز اشک پیاپی دُرو عقیق تصدق

مبادا آن که برآید به گرد ماه تو هاله

صحیفه رخ دلدار را ببین و چو افسر،

به رغم واعظ ناصح بسوز جمله رساله