گنجور

 
افسر کرمانی

گر آن دو زلف عنبرین به رخ شود نقاب تو

کنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو

به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه

بگو صبا برافکند، ز ماه رخ نقاب تو

رکاب را چه می کنی، دو پای تو دو چشم من

که در عقیق پرورم، دو حلقه رکاب تو

شراب لعل جام را، از آن به خاک ریختی

که قطره ای ز خون من چکیده در شراب تو

من از جگر دهم تو را تو از لبان دهی به من

لبان تو، شراب من، جگر مرا کباب تو

خراب از تو شد دلم، که یافت گنج معرفت

که معرفت در آن دلی، بود که شد خراب تو

وجود من همه تویی،‌ چه پرسی و چه گویمت

جواب تو، سؤال من، سؤال من جواب تو

وجود افسرت بود، خیالی، آن هم از عدم

به روزگار خود شبی، درآید ار به خواب تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode