گنجور

 
 
 
مجیرالدین بیلقانی

زان پیش که دل داد جوانی دادست

اندر سر من موی سپید افتادست

چون روز به من نشان پیری بنمود

این صبح که از شب جوانی زادست

کمال‌الدین اسماعیل

اشکم که ز خون این دل ناشادست

از بی آبی ز چشم من افتادست

مگذار که بر خاک درت می غلتد

آخر نه چنانکه هست مردم زادست؟

خواجوی کرمانی

گفتم سخنت گفت مگو کم یادست

گفتم عهدت گفت بروکان با دست

گفتم کارم چو زلفت افتد در پای

در تاب شد و گفت چنین افتادست

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
جهان ملک خاتون

بی یاد تو گردمی زنم بر بادست

خرّم دل آنکه با غمت دلشادست

بی یاد تو من نفس نمی یارم زد

آنجا که تویی کجا منت در یادست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه