گنجور

 
 
 
مولانا

بسیار بخوانده‌ام دستان و سمر

از عاشق و معشوق و غم و خون جگر

پای علم عشق همه عشق تو است

تو خود دگری شها و عشق تو دگر

اهلی شیرازی

آمد سحری بخوابم آنشاخ شکر

وز لب شکری داد بدین خسته جگر

چون یاد کنم از آن شکر خواب سحر

شیرین شودم مذاق جان بار دگر

شیخ بهایی

زانکه هست این بیخبر چون آندگر

از برای یک دو من نان کارگر

سعیدا

تا زهر غمت بود نخوردیم شکر

خمری نچشیدیم بجز خون جگر

آغشته به حادثات هرگز نشدیم

عالم دیگر گشت نگشتیم دگر

افسر کرمانی

عکاس زهی یگانه استاد هنر

صد عکس برآوری به از یکدیگر

بر هر ورقی کشی فروزان ماهی

عکاس تو نیستی، توئی افسونگر

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه