گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

جانم که در شکنجۀ هجران معذّبست

وجه خلاص او ز لقای مهذّبست

آن مقبل زمانه و مقبول خاص و عام

کز مکرمات ذات شریفش مرکّبست

آن نیک خواه خلق که لفظ مبارکش

بهر سکون فتنه فسون مجرّبست

روشن چو آفتاب بدیدم که ذات او

در اصفهان چو در شب تاریک کوکبست

در آرزوی خدمت او هر شبی مرا

چشمی تهی ز خواب و لبی پر زیار بست

از مدّت فراق ندانم چه روز رفت

زیرا که روزها همه در کسوت شبست

در هجر جان گدازش بر من ز زندگی

هر تهمتی که هست ازین جان بر لبست

ور نی برین صفت که منم بی حضور اوی

این زندگی نباشد، تعذیب قالبست

زین هجر جان گزای که چون مار شد دراز

گویی که حشو بستر من نیش عقربست

در باب خدمت ار چه که تقصیر می رود

باری به پنج وقت دعاها مرتبّست