گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم

کارما با جدل و قوّت بازو مفکن

ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم

این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن

با روی شهر سلامت زرضای تو کنند

وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن

هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک

شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن

جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند

تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن

دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای

پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن

هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا

این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن

گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز

بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن