گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای ترا جمع گشته در ره آز

همّت کوته و امید دراز

همه دندان ز حرص همچون سیر

همه مغز تو پوست همچو پیاز

ندهی خر بزاهدان لیکن

نان ایشان همی خوری بنیاز

دست تو چون دهان گرسنگان

هر چه در وی نهی نیایی باز

چون گلو می فرو بری همه چیز

وز تو ناید برون مگر آواز