گنجور

 
جامی

زهی ز فتنه تو را هر طرف سپاه دگر

ز ظلم چشم تو هر گوشه دادخواه دگر

کجا روم که ز دست غمت کنم فریاد

که نیست جز تو درین ملک پادشاه دگر

چو جان دهیم ز غم غیر خار نومیدی

نروید از گل ما بیدلان گیاه دگر

گهی که بر سر راه تو منتظر باشم

مکن به رغم خدا را گذر به راه دگر

اگر چنین زند از سینه شعله آتش آه

جهان بسوزد اگر برکشیم آه دگر

حدیث شوق نهان بر تو چون کنم روشن

که جز خدای ندارم بر این گواه دگر

مکش به تیغ تغافل کمینه جامی را

چه سود از آنکه شود کشته بی گناه دگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode