گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای سروری که زیبد ، کز نعل مرکب تو

در دست و پای دولت، خلخال و پاره باشد

خورشید چرخ پیما ، با آن شکوه و هیبت

در موکب جلالت ، خود یک سواره باشد

در معرضی که خشمت ، آهخت تیغ کینه

زوبین تیر آرش ، یک گوشت خواره باشد

در چشم عقل خصمت ، هم شوکتی ندارد

چون گل بزیر دامنش ، ار صد کناره باشد

پیراهنی که شاید، بالای همّتت را

ماه نوش بود زه ، مهرش قواره باشد

دانی که این دعاگو ، با احتیاج مفرط

ار لجّۀ مطامع ، چون برکناره باشد

از نوک خار سوزن ، هم عاریت نخواهد

چون گل لباس عیشش، گر پاره پاره باشد

با این همه معانی ، کز بام چرخ ازرق

بر دختران طبعم ، اختر نظاره باشد

هر تیر نکته کان جست ، از شست خاطر من

بر هفت عضو اقلیم ، آنرا گذاره باشد

گرفی المثل چوسفره ، از نان کنم شکم پر

از احتشام طبعم ، با گوشواره باشد

مپسند کز تو باشم ، من در جوال عشوه

از تو دگر کسانرا ، زر در غواره باشد

این بارکش دل من ، کز آهنست گویی

تا چند از جنابت ، دروا چو ناره باشد

گر تربیت نیاید ، چون من کسی زجودت

از لطف بنده پرور ، خود کس چکاره باشد

عمری بوعده بودم ، فرجام نا امیدی

تاریخ خاطر من ، باری دوباره باشد

نه هیچ بوی جاهی ، نه هیچ رنگ مالی

محرومیی بدینسان ، بس آشکاره باشد

زین لفظهای شیرین ، وین نکته های موزون

کز وی چو موم گردد ، گر سنگ خاره باشد

بسیار عرضه کردم ، یک جو نگردد سودم

کس را درین چه تاوان؟ این از ستاره باشد

ترک صداع کردم ، خاموش گشتم آری

حرمان چو غالب آمد ، آنرا چه چاره باشد؟