گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دل مرا چو سپهر از غمی بپردازد

هم از نخست بسیج دگر غم آغازد

مگر سپهر بدانسته است این معنی

که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد

ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق

ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد

ز سوز سینه اگر شرح بر زبان رانم

تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد

دراز دامنی من عیان شود گر چرخ

لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد

بسان آتش شمعست پست تر هر دم

بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد

رباب وار شدم خرسوار در صف لهو

از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد

کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار

چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد

گمان ببی غمی آن مبر که در پشت

نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد

چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون

یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد

که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد

که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد

در آهنین در از آن چوب می خورد آتش

که همچو من بزبان آوری همی نازد

پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟

چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟

جواب دادم و گفتم که دار معذورش

که از نزاحم غم با تومی نپردازد

دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم

بزخم حادثه از هر سویی همی تازد

هنوز روی خلاصی نمی شود روشن

مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode