گنجور

 
خیالی بخارایی

سپاه عشق از آن لحظه خیمه بالا زد

که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد

ببار بر سرم ای ابر مرحمت نفسی

که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد

اسیر زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست

به نقد قلب در آن حلقه لاف سودا زد

لبت به نکتهٔ شیرین چنان سخندان شد

که خنده بر دم جان پرور مسیحا زد

گهی رسید خیالی به کعبهٔ معنی

که از منازل دعوی دم تبرّا زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode