اومید آدمی بوصالت نمی رسد
اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:
خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو
در گرد بارگیر جمالت نمی رسد
گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا
الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟
لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر
پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟
از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان
گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟
هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست
دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل سوختست چون به وصالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟
[...]
فکرم به منتهای جمالت نمی رسد
دست امید من به وصالت نمی رسد
همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم
جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد
جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.