گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

آنکه سرم بر خط فرمان اوست

گوی دلم در خم چوگان اوست

دل به غمش دادم و جان هم دهم

گر لب و دندان لب و دندان اوست

حال دلم هر چه پریشانی است

پرتو آن زلف پریشان اوست

زهره و مه چونکه ببینی به هم

دانی که زه و گوی گریبان اوست

تشنه بمیرد چو دلم هر که او

در طلب چشمۀ حیوان اوست

چشمۀ خورشید بدان آب روی

قطره یی از چاه زنخدان اوست

صبر چنان سخت کمان در غمش

سست تر از عقدۀ پیمان اوست

دل که چنان سینه همی کرد وی

دیدمش او هم نه ز مردان اوست

شاید اگر دل نه به فرمان ماست

زانکه به هر حال که هست آن اوست