گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

روی بنمای که دیوانه شدم

رحمتی، کز غمت افسانه شدم

شمع رخسار تو نادیده تمام

من دل سوخته پروانه شدم

آشناییّ غمت بود سبب

کز همه شادی بیگانه شدم

باغم دل شکنت در پنجه

من بی دل که چه مردانه شدم

دام زلف تو ندیدم بر راه

ناگهان شیفتة دانه شدم

آرزوی لب میگویم خاست

نزگزافی سوی میخانه شدم

هوس زلف چو ز نجیرم کرد

نه ز بی عقلی دیوانه شدم