گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

روی بنمای که دیوانه شدم

رحمتی، کز غمت افسانه شدم

شمع رخسار تو نادیده تمام

منِ دل‌سوخته پروانه شدم

آشناییّ غمت بود سبب

کز همه شادی بیگانه شدم

با غم دل‌شکنت در پنجه

من بی دل که چه مردانه شدم

دام زلف تو ندیدم بر راه

ناگهان شیفتهٔ دانه شدم

آرزوی لب میگونم خاست

نز گزافی سوی میخانه شدم

هوس زلف چو زنجیرم کرد

نه ز بی‌عقلی دیوانه شدم