گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

گر من ز سوز عشق تو یک دم بر آورم

دود از نهاد گنبد اعظم بر آورم

گفتم بنالم از غم عشق تو پیش وصل

هجرت رها نکرد که خوددم برآورم

اشک سناره بر رخ گردون روان شود

وقت سحر که آه دمادم برآورم

از درد دل کند جگر روزگار خون

فریادها که نیم شب از غم برآورم

گر یک نفس زند دهنم جز بیاد تو

حالی برآرمش درومحکم برآورم

ور جز سوی تو مردم چشمم نظر کند

رویش سیاه کرده بعالم برآورم

گرچه امید وصل تو دورست از خرد

من سربکوی بی خردی هم برآورم

با بیخ درد در دل غمگین فرو برم

یا شاخ کام از آن رخ خرّم برآورم