گنجور

 
کلیم

سپهر منزلتا، صاحبا، فلک ز شهاب

برای دشمن تو تیر در کمان دارد

زبان بریده چو سوفار باد، آنکه زبان

نه از برای ثنای تو در دهان دارد

طناب گردن بادا همیشه همچو کمان

ز آستان تو هر کس که سرگران دارد

عجب نباشد اگر پر بر آرد از شادی

کمان چو تیر که با دست تو قران دارد

ز باد تیر تو چون برگ جان فرو ریزد

مگر که خاصیت باد مهرگان دارد

شود عقاب اگر سوی صیدش اندازی

همای گردد اگر زاستخوان نشان دارد

اگر چه خط شعاعی رود ز شرق بغرب

عجب نباشد ار ماه نو کمان دارد

مگر ز تیشه فرهاد بود پیکانش

که از شکاف دل خاره ناتوان دارد

برای دیده ز تیر تو میل می خواهد

عدو که از دل بر درد سرمه دان دارد

بحیرتم که بعهد گره گشائی تو

کمان بگوشه ابرو گره چسان دارد

شکفته گر نشود غنچه های پیکانت

رواست در دل تنگ عدو مکان دارد

بلند قدرا دلسوز شکوه ای دارم

ز چرخ دون که بمن کینه نهان دارد

شکسته است کمانی ز من که قوس و قزح

رخش ز خجلت او رنگ ارغوان دارد

کمان ابروی خوبان سیاه تو ز چراست

اگر نه ماتم آن بوالعجب کمان دارد

هلال غرقه خون دلست ازین ماتم

گمان مبر که میان شفق مکان دارد

جهان چو حلقه زهگیر تنگ شد بر من

مرا مصیبتش از بسکه در میان دارد

کمانی ار دهدم صاحب کریم نهاد

پی تلافی آن جور، جای آن دارد

که تا سپهر بداند که قبله گاه امید

عنایتی بمن زار ناتوان دارد

همیشه تا قدر انداز چرخ تیر جفا

برای سینه احباب در کمان دارد

نشان تیر تو بادا عدوی بدگهرت

اگر بسان زحل جا در آسمان دارد