گنجور

 
کلیم

ای خداوندی که باشد نسبت انعام تو

راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان

دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند

می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان

نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب

بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان

همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند

گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن

کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم

آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان

منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی

می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان

در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی

از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان

نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا

وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان

بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور

در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان

قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن

شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان

بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ

استخوانم بر هما بارست چون کوه گران

دست از من برنمی دارند بهر هر درم

تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان

روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من

می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان

کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت

می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان

مردمان گویند مفلس در امان حق بود

سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان