گنجور

 
کلیم

بدستم آمده انگشتری که گردیده

ز درد رشکش عیش دهان خوبان تنگ

ز بس که انگشت از ذوق آن به خود بالید

برون نیاید از دست من به صد نیرنگ

به دست کار حنا می‌کند ز رنگ نگین

ببین ز پرتو یاقوت پنجه گلرنگ

به دست هرکه چراغی ازین نگین دادند

دگر به راه طلب پا نمی‌زند بر سنگ

برین خجسته نگین اسم خویش نقش کنم

چو نام خود را خواهم برآورم از ننگ

چو مادری که جگرگوشه کرده باشد گم

همیشه کان به فراقش به سینه کوبد سنگ

همیشه بینی از آن آب و رنگ یاقوتش

روان ز جدول انگشت آب آتش رنگ