گنجور

 
کلیم

خدایگانا اسبی که داده‌ای به کلیم

ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم

همیشه از عرق خویش کشتی است در آب

شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم

برای رفتن هر گام خوش کند ساعت

ز رگ کشیده بر اندام جدول تقویم

ز بس که کاهل طبعش ز راه ترسیده

رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم

اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون

چنین دلیر نگفتی که عالم است قدیم

سکندری‌خور و گه‌گیر و بدلجام و حرون

کسی ندارد زین گونه اسب خوش تعلیم

به کون نشست چو سر از سکندری برداشت

به چوب دنگ تو گویی نشسته است کلیم

چه تازیانه که ازو صُنع ایزدی خورده

بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم

پل صراط شده گردنش ز باریکی

چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم