گنجور

 
کلیم

دلا ز صیقل محنت جلا نمی گیری

ز موج اشک پیاپی صفا نمی گیری

عنان سرکشی نفس را براه هوس

بگیر و فکر مکن اژدها نمی گیری

بخاک عجز ز پیری نشسته ای و هنوز

بغیر گردن مینا عصا نمی گیری

در آسیای سپهر استخوانت آرد شدست

هنوز توشه راه فنا نمی گیری

چو طفل حرص تو دندان بسنگ برده خرد

چرا ز شیر هوسهاش وا نمی گیری

چهار حد وجودت خلل پذیر شدست

بجز شکم خبر از هیچ جا نمی گیری

زخامشی دهن غنچه پر ز زر شده است

سکوت جایزه دارد چرا نمی گیری

کلیم کلبه فقر و حصیر، این عجبست

چه آتشی تو که در بوریا نمی گیری