گنجور

 
کلیم

پنبه‌ها بر روی داغ از آتش دل در گرفت

وقت مرهم خوش که بازم سوختن از سر گرفت

سرکشی با خاک‌ساران کی به جائی می‌رسد

سرو من از خاک نتوان سایهٔ خود برگرفت

من کجا، بد گردی افلاک و انجم از کجا

خاطرم در بزم عیش از گردش ساغر گرفت

گلستان چون ساقی مستان ندارد گلبنی

تا گل ساغر ازو چیدم گل دیگر گرفت

از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم

تن قبای تن نما اکنون ز خاکستر گرفت

بستگی در کار عاشق مایهٔ کام دل است

رشته نتواند گهر را بی‌گره در بر گرفت

اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت

طفل خودسر بود رنگ هم‌نشینان برگرفت

برنمی خیزد کلیم، از بستر راحت تنم

پیکر و بستر ز خون دل به یکدیگر گرفت