گنجور

 
کلیم

هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من

ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من

طینتم بر عاریتهای جهان چسبیده است

گر فشانی گرد از رویم بریزد رنگ من

بسکه خرسندم زکنج فقر کاسیبش مباد

نعمت الوان بود غمهای رنگارنگ من

با همه کم فطرتی دارم ز همت گوشه ای

در نیاید هیچگه دنیا بچشم تنگ من

کام دنیا چیست کز ناکامیش باشد هراس

آخر این رنگ حنا گو رفته باش از چنگ من

شیشه خود را که می آرد بسنگ ما زند

کس بجنگ من نمی آید کلیم از ننگ من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode