گنجور

 
کلیم

هیچکاری برنمی آید ز دست تنگ من

ورنه جنگی نیست دامان ترا با چنگ من

طینتم بر عاریتهای جهان چسبیده است

گر فشانی گرد از رویم بریزد رنگ من

بسکه خرسندم زکنج فقر کاسیبش مباد

نعمت الوان بود غمهای رنگارنگ من

با همه کم فطرتی دارم ز همت گوشه ای

در نیاید هیچگه دنیا بچشم تنگ من

کام دنیا چیست کز ناکامیش باشد هراس

آخر این رنگ حنا گو رفته باش از چنگ من

شیشه خود را که می آرد بسنگ ما زند

کس بجنگ من نمی آید کلیم از ننگ من

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جویای تبریزی

ساز شد در پردهٔ خاموشی آخر جنگ من

با صدای دل طپیدن شد بلند آهنگ من

بی لب لعل تو عکس چهره ام در جام می

سودهٔ الماس ریزد از شکست رنگ من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه