گنجور

 
کلیم

در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم

کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم

یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد

یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم

تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود

اکنون بعقده دل درمانده چون درایم

در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل

خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم

تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم

مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم

از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم

با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم

پروانه اسیرم در بزم آفرینش

هر شمع ریسمانی می تابد از برایم

باشد نمایش من پنهان در آزمایش

منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم

از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت

بر دوستان گرانم گر سایه همایم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم

نامم بها نهادند گر چه که بی‌بهایم

زان لقمه کس نخورده‌ست یک ذره زان نبرده‌ست

بنگر به عزت من کان را همی‌بخایم

گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است

[...]

جامی

هستم ز جان غلامت اما گریز پایم

صد بارم ار فروشی بگریزم و بیایم

گاهم رقیب خوانی گاهی سگ در خود

آن نام را نخواهم وین لطف را نشایم

دل را صبوری از تو یک لحظه نیست ممکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه