گنجور

 
کلیم

از هر طرف که تا زند ما صید سربراهیم

یکسو شدن ندانیم خاک چهارراهیم

هرچند ابر رحمت روی کسی نبیند

بهتر شناخت مار را زانرو که روسیاهیم

درودائی که خضرش از تاب تشنگی سوخت

میراب جوی اشکیم، سایه نشین آهیم

آن می که مست ازویم نه جام دیده نه جم

مانند شمع سرخوش زانچشم خوش نگاهیم

احوال ما دگرگون از جزر و مد مستیست

گاهی چراغ شامیم گه شمع صبحگاهیم

گرد از دل رمیده تا کی بخون بشوئیم

نه چشم عاشقانیم، نه خاک رزمگاهیم

از دستهای بالا پای کمی نداریم

برق ستم ز هر سو سر می زند گیاهیم

بی برگی تجرد کس را سبک نسازد

ما دانه را نیابیم هر چند برگ کاهیم

ما را کلیم چندان دلبستگی بجان نیست

برخون خویش دایم بی مدعی گواهیم