گنجور

 
کلیم

تا نفرسود است پا، بیراهه‌پیما می‌شوم

می‌گذارم پا به راه آن دم که بی‌پا می‌شوم

صورت از دیوار می‌خواهد که سنگ آرد برون

با چنین دیوانگی هرجا که پیدا می‌شوم

آتش ناکامی دوران نمی‌سوزد مرا

بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می‌شوم

موجم و دریای هستی سر به سر جای منست

نیستم بی‌خانمان هرچند بی‌جا می‌شوم

باده آب جزو ناری می‌شود در طینتم

وقت هشیاری چو آتش بی‌محابا می‌شوم

ساز بی‌آهنگم و یکسر نوایم خارج است

گر نوازش یابم از ایام رسوا می‌شوم

می‌کنم بی‌تابی خود را تماشا بیشتر

روبه‌رو هرگه به آن آیینه‌سیما می‌شوم

کس نمی‌داند که چون پروانه مأوایم کجاست

شمع حسنی هرکجا افروخت پیدا می‌شوم

عزت دیوانه‌ها در شهر کمتر شد کلیم

چند روزی می‌روم مجنون صحرا می‌شوم