گنجور

 
کلیم

هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم

داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم

آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر

جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم

طالعی خصم شکن در همه میدان دارم

وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم

چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد

گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم

بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری

منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم

گل نقش و قدمم در چمن بیقدری

لایق گوشه دستار عزیزان نشدم

در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم

خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم

گل روی سبد گلشن پژمردگیم

ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم

تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم

همسر طایفه بیسر و سامان نشدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode