هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم
آه! ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان به لب آمد و از کرده پشیمان نشدم
طالعی خصمفکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که به کس، دست و گریبان نشدم
چون لب زخم، دلم خندهی بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم
بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد و گبر و مسلمان نشدم
گل نقش قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشهی دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگیام
ابر از گریه به تنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آن شوخ، کلیم!
همسر طایفهی بی سر و سامان نشدم